من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
شروع این نامه کار سختی است چون همیشه شروع سخت است کلا! البته میدانم برای تو سخت نیست و تو یک ادبیات-خوب هستی که همیشه نوشتن برای تو از خوابیدن برای من راحتتر است! اما با وجود سختیهایی که اینجا پشت سر گذاشتم این که دیگر چیزی نیست پس شروع میکنم! سلام! میدانم به یاری اینترنت خبر جدیدی برای گفتن به تو ندارم (هرچند اگر هم داشتم تا رسیدن نامه به دستت یحتمل به بایگانی تاریخمان پیوسته! و خیلی احمقانه به نظر میرسد که با وجود ایمیل و وایبر و جفنگبازیهایی که اسمش مال الان است و قبلا نبوده! من این نامه کاغذی را برای تو میفرستم که بعد از مدت طولانی به آدرسی برسد که نمیدانم آیا هنوز تو در آنی! یا نه. اما خب تو همیشه میگفتی که نامههای کاغذی برایت هیجانانگیزترند و من برای غافلگیر کردنت حتی نتوانستم آدرست را با تو چک کنم! تازه هیچ بعید نیست این نامه به مقصد نرسیده گشاده و مطالعه شود چون من در اینجا آدم مهمی هستم! و خیلی حساسیتبرانگیز است که چنین بستهای را به ایران میفرستم! راستش را بخواهی برای همین هم خیلی مودبانه حرف میزنم. چون من این باور را در ذهن اطرافیانم تجسم میکنم که من همان «فرار مغزها» هستم. هر چند تو و هر که مرا میشناسد به این حرف میخندید اما چه اهمیتی دارد؟ چون هر مغزی برای دوستانش همانقدر عادی بوده که هر بی مغزی! و من در واقع یک مغز هستم که دست و پا درآورده و فرار کرده!) هنوز شروع نکردهام نه؟ خب پس بگذاز دوباره امتحان کنم: سیلویا سادات عزیزم! جای تو اینجا خیلی خالی است! نه اینکه فکر کنی من از آن آدمهای بی ریشهام که اینجا با خوشیهای خاکبرسری خودم را مشغول کردهام! جای تو خالی است چون آدم هر جا که باشد حتما یک دوست خوب میخواهد. نه اینکه فکر کنی من اینجا دوست خوب ندارم! کم وبیش نگران توام. هر چند خودت احتمال اپلایت را ناچیز میدیدی ولی گاهی که حرفش میشد فکر میکردم شاید تو هم بروی! آن روز را در خاطر داری که قرار گذاشتیم فیلمی که کانون سینما در دانشگاه اکران میکرد ببینیم و تو بلیط گرفته بودی و من هر چه اصرار کردم که پول بلیط خودم را بپردازم تو گفتی: «من بهت پیشنهاد دادم!» و چه ترسی آن روز به دلم افتاد که اگر تو بخواهی اپلای کنی آیا من باید تمام مخارج اپلای تو را بپردازم صرفا چون پیشنهادی به تو کردهام؟! کسی چه میداند شاید اگر آنروز آن استدلال را نکرده بودی تو هم الان اینجا بودی. راستی دیالوگ طلایی فیلم یادت هست؟ « فرهادم دیگه» و ما مسخره میکردیم کل عوامل فیلم را! در حالیکه بقیه دست میزدند... البته هر دو میدانستیم که این تشویق نیست بلکه حالتی طبیعی از گردهمآیی چند جوان در محلی تاریک است که در تراژدیترین صحنهها کف میزنند و در- جا جوک میسازند. چنین چیزی را بعید میدانم بتوانم دوباره تجربه کنم... چرا آن وقتها بیشتر فیلم ندیدیم؟ آها... چون کانون سینما که هماتاقیاش را برای ما پس زده بود در تحریممان بود. خب این هم شروعی که دنبالش بودی نبود نه؟ متاسفم که ناامیدت کردم. در عوض برای پایان، تمام تلاشم را میکنم! (تو کتاب زیاد میخوانی بگو ببینم کسی هست که ادعا کرده باشد پایان راحتتر از شروع است؟) به آمیزرسول سلام مرا برسان و برای من دعا کن. وتخ اَموغ!: فاطمه
نظرات شما عزیزان:
سلام
عجب نامه ای بود
جالبتر نظراتش بود
مهم تو خون کسی بودن قشنگ بود
پاسخ: بله... فی الواقع ما پست میذاریم که خانم قریشی بیاد مانور بده بره! خخخ
ههههه!
آیم استیلینگ یور تاندر بیب!یو سی آی کن :پی
قالت س.سادات : "پایان از شروع راحت تر است.و شروع از پایان ساده تر.و این دو یک نباشند چون جمع حاصل شود دوسئت پیدید نیاید پس در اصل یکی بوده و وحدت فی الاشا را نشانگر باشند"
همین الان فرمودم یکی از حواریون فرموده ی بالا را به اون کتاب "شرحی از مقامات شیخنا الاکبر معصومه سادات قریشی" اضافه کردند.شما میتونی اونجا بخونی.یک نسخه خطی هم از کتاب های بنده در پیوست تبصره ی نامه قبل ارسال شد که در خلوت خوانده و برای داشتن دوستی چنین والا در روزگاری دور به خود افتخار کنید.
و توفیق را ازدرگاه باریتعالی برای شما مسالت داریم.
متن نامه شما که همین الان به دستم رسید بسیار موجب خرسندی اینجانب شد.از حال ما اگر پرسیدی ملالی نیست جز دوری از شما که آن هم موجب خوشوقتیست و نه ملال و تو چه دانی که ملال چیست؟که تو هرگز فیلسوف نبوده ای.
سرکار خانم صلاحی عزیز از اینکه در دیار غربت،حقیر را مورد محبت قرار داده و ما را که در تنهایی خود از پی چندی درس و تدریس احتمالا زندگی میگذراندیم؛ یاد کردید بسیار ممنونیم.
از آنجا که تو اگر آدم مهمی شده باشی تکنیکلی بنده بسیااااار از تو مهم تر شده ام (چون مهم بودن در خون آدم است و من در خونم مهم است و در خون تو مهم نیست و چیزهای دیگری مثل گلبول هست که برای بقیه هم همینطور است اما من با بقیه فرق دارم و اینا :|) پس ما نیز در پاسخ به نامه شما مراتب ادب را رعایت کرده و از ارجاع به خواننده های محبوب مشترکمان که آن وقت ها آهنگهایشان مفرح ذات میشد و موجب شادی پرهیز میکنیم.و به جایش خیلی معمولی می پرسیم : کیف احوالک اختی؟خوب است بحمدالله؟
اولا که جنابعالی با شرح بی مزه ای از واقعه فیلم دیدن های مشترکمان (که باز اسم بعضی از آن ها را آوردن موجب خدشه بر رزومه یا چی میشود) گند زده اید به بخش طنز ماجرا.بهتر بود کار را به کاردان می سپردید جیگر جان.این اسبفصاحت را سعی کنید کمتر در میدان بلاغت بجنبانید که به شما نمی آید و همان با تکست های برج ایفل عکس های یکهویی بیندازید بهتر است.
ثانیا این همه اش شروع بود اصلا تموم نشد :| شما در تعریف کردن خاطره نیز آن موقع ها بی هنر بودید و میبینم که هوای خارجه هم موجب بهبود نشده است متاسفانه.
ثالثا جای ما همه جا خالیست چون در آن موقع که تو این نامه بنگاری بنده فوتی چیزی کرده باشم احتمالا؛چون قرار است بنده بعد از مرگ شناخته شوم پس نیاز از است که برای کسب شهرت زودتر مرحوم شوم :| (شب جمعه است و شب زیارت اهل قبور الفاتحه مع الاخلاص و الصلواااات)
رابعا عکسی در پیوست نامه گذاشته ام جهت یادآوری بخشی از خاطرات مشترک.که البت بهتر است به دست کسی نیفتد و گرنه خود دانی که چه عکس هایی ما از شما داشتیم!و امروز روز جزاست.و این روز بسیار نزدیک بود و هی ما میگفتیم و شما نمی شنیدید!!خاطرتان هست؟
در پایان آمیز رسول با یک دست چایییشان را که هیچ گاه در طول این سال ها سرد نشد،گرفته اند و با اشاره سر سلام مخصوص را ابلاغ به جنابعالی میکنند.
پ.ن :
آیا تو میپنداری سپیدی مو و گذر ایام ذره ای از توان خزعبل سازی من کم کرده است؟پس سخت در اشتباهی!
پاسخ: سیلویای عزیز نامهی تو را زن سیاهپوست مسنی برای من آورد که هیکل گندهاش را به زور از پنج طبقه بالا کشیده بود -آسانسور ما چند روز است خراب است و تو فکر میکنی فقط آنجا تعمیرات طول میکشد؟- و با نگاه سرزنشآمیزی پاکت را به من داد. گمان کردم که نیاز به امضا بوده که نامه را صرفا در صندوق نینداخته ولی کاشف به عمل آمد که نامه باز به دستش رسیده و آن را مطالعه کرده (نامه تو مانند یک برگه امتحانی ترجمه و علامتدار شده!) البته درست است که حریم شخصی افسانه نیست اما اگر از ابتدا باز نمیشد چه کسی میخواست به «وجود مهم در خون» مشکوک شده و نامه را امنیتی کند؟ و هم اینکه عکسی که گذاشتی احتمالا آن بندگان خدا را مدتها پی نخودسیاه فرستاده است. القصه زن بیچاره اینهمه سختی به خود داده بود تا ببیند دریافتکننده نامه چگونه موجودی است! باری از اینکه آنهمه ذوق مچرتی را همچنان در تو زنده دیدم حالت نوستالژیکی به من دست داد که با دیدن کمپ توزیع شلهزرد در محرم اینجا به من دست نداده بود! این نامه را با دعای صبر برای آمیز رسول به پایان میرسانم چون الان باید بروم شارژ تعمیر آسانسور را به پیرمرد غرغروی ساختمان بپردازم. ارادتمند مچرت اعظم: فاطمه